عکس کرپ موز
رامتین
۲۴
۱.۸k

کرپ موز

۲ اردیبهشت ۹۸
دوستای گلم این داستانی که مینویسم واقعیه من خیلی کامنت میگیرم یا حتی دوستام وفامیل بهم میگن ناراحت شدیم وچرا اینطوری میکنه و...ولی به این توجه کنید که این وقایع مال سال پنجاه وچهاره یعنی چهل وچهارسال پیش گذشته ها گذشته اینو مینویسم تا تفاوت زندگیا رو ببینید ،یه چیزایی بود تو این سرگذشت که من ابدا ندیده ونشنیده بودم برام جالب واموزنده بود .پس شما هم به دید مثبت بهش نگاه کنید وزیاد حرص نخورید.به پایان سال تحصیلی نزدیک میشدیم که شمسی گفت میخوام یه چیزی بهت بگم تو مثل خواهرمی ولی به هیچ کس نباید بگی چون بچه ها همه جا جار میزنن،گفتم باشه، گفت من بعد امتحانا میخوام با پسر عموم عروسی کنم،منم کلی تعجب کردم البته حسودیمم شد،کاش منم پسر عمو داشتم ازدواج میکردم.دیگه هر روزمون شده بود تدارک دیدن برای عقد و عروسی،یه روز توری چهارگوش چهارگوش میبریدیم و توش نقل های ریز سفید وصورتی میریختیم وسرشو جمع میکردیمو دورش روبان صورتی وسفید میپیچوندیم وگره میزدیم برا سفره عقد یه روزم بادام وگردو با اسپری طلایی ونقره ای رنگ میکردیم،مامانش از بازار کاسه نبات خریده بود گل کاغذی زدیم بهش،ساتن سفید که دورشو پاپیون های کوچیک چسبونده بودیم برا سفره عقد،جامهای عسلو که به دستش تور ومروارید وروبان زده بودیم به تور رو سر عروس دوماد براقند کلی مروارید دوختیم وخلاصه کلی از این کارا،هم شدیدا خوشحال بودم هم نگران تنهاشدن بیشترم بعد از شمسی بودم،منم دلم میخواست ازدواج کنم مثل خیلی از دخترا که اون سالا همون کلاس هشتم نهم ازدواج میکردنو پز حلقه ونامزداشون که میومدن دم مدرسه دنبالشونو میدادن،با خودم میگفتم ازدواج میکنم وچندتا بچه میارم واز تنهایی درمیام،سرکارم نمیرم میمونم خونه کدبانو گری ومادری میکنم.چقدر خیالبافی میکردم.دیگه کلا حواسم به درس نبود.پول از پدرم گرفتم وبا شمسی ومادرش رفتیم یه لباس خوشگل برای خودم خریدم،همش میگفت تو مثل خواهرمی وباید بدرخشی.یه روز رفتیم قنادی بزرگ محل شمسی میخواست عروسک عروس وداماد انتخاب کنه برای روی کیک،کلا دو مدل عروسک بیشتر نبود آقای کریمی صاحب قنادی داد زد کریم پسرم یه مدل دیگه هم تو کارگاه هست بیار مشتری ببینه،ناگهان کریم اومدیه پسر لاغر اندام بلند بالا با پیشبند سفید ودستای آردی،یه لحظه نگاهمون بهم گره خورد،دنیا ایستاد ومنو اون انگار ساعتها بهم زل زدیم تا اینکه شمسی به پهلوم زد گفت کجایی به نظرت کدوم قشنگتره منم خودمو جمع کردم الکی یکیشونو انتخاب کردم.اون روز گذشت ومن از فکر کریم بیرون نمیومد.یه روز پدرم میخواست بره برای رفتن به منزل جدید دوستش شیرینی بخره منم جسارت کردمو گفتم اجازه بدین منم بیام یکم شیرینی بخرم برا منزل شمسی اینا چون قراره جهاز ببرن منم قراره برم کمک،گفت بسار عالی بریم،من به ندرت با پدرم بیرون میرفتم معذب بودم باهاش فقط اول سالا برا ثبت نام باهم همقدم میشدیم وآخرسال برا کارنامه.ولی عشق کریم باعث شد باهاش برم.تا وارد شدیم پدرکریم باباموشناخت وگفت به به استااادو بعدم پدرم منو معرفی کرد وآقای کریمی گفت بسیار عالی و...
دوستان پرسیدن ماهرو هم داستان واقعیه مثل گلپونه یا نه،بله واقعیه در واقع زندگینامه است.
بعدم آقای کریمی حین چیدن شیرینی تو جعبه کلی ازم تعریف کرد گفت دخترتون ماشالله نجیبه معلومه دست پرورده پدر ومادری فرهنگیه من هر روز میبینمش از جلو مغازه رد میشه مثل دخترا امروزی نیست که یه لنگه کفش بزارن کنار دهنشون (آدامس)وبجوند وهر هر بخندن.خلاصه منم کلی ذوق کردم،همش حواسم به در کارگاه بود وخدا خدا میکردم کریم بیاد وببینمش،داشتیم میرفتیم که کریم با یه سینی نان خامه ای اومد تو وپدرش معرفیش کرد وپدرمم کلی بهبه وچه چه کرد وپسر کوندارد نشان از پدرو...وکلی شعر در وصف پدر وپسر گفت که جبران تعاریف اونا بشه ومن وکریمم هی زیر چشمی بهم نگاه میکردیم وبعدم خداحافظی کردیم وبرگشتیم تو راه همش بهش فکر میکردم از فکرش درنمیومدم.عصر رفتم خونه شمسی که طبقه بالای زن عموش بودتا کمکشون کنم برا جهاز چیدن همه چی داشت مادرش کلی لحاف وبالش ورویه بالشای گلدوزی شده براش دوخته بود ماهم شروع کردیم با گلای میخکی که با کاغذ کشی درست کرده بودیم وکلی روبان وسایلشو تزیین کردیم.حتی دسته ولوله آفتابه راهم روبان پیچ وگلکاری کردیم😀.مادرش برای تو یخچالش از ترشی ومربا وهمه چی آورده بود اونزمان مثل الان نبود مرغو گردنبند بندازن گردنش وچه میدونم کله پاچه وماهی ومیوه ارایی و...ولی همون آبلیمو وشربت البالو وترشی ومرباشو با روبان وگل تزیین کردیم.دلم قنج میرفت برا اینهمه وسایل نو وخوشگل ،بعدم کف کمدا آشپزخونه رو کاغذ کادو گذاشتیم وسرویس ظرف وظروفشو چیدیم.همش با خودم میگفتم منم ازدواج کنم اینمدلی جهازمو تزیین میکنم.کلا درس ومشقم که تعطیل کرده بودم.هفته بعدش عقد وعروسی بود.تو این یه هفته همش به کریم فکر میکردم،کریم کریمی،کریم به توان دو😀،یه روز جسارت کردم وبه هوای خریدن نون خامه ای که عاشقش بودم رفتم قنادی،نون خامه ایا اون زمان بزرگ بودن با خامه طبیعی چه طعمی داشت👌،رفتم تو واز شانسم فقط کریم اونجا بود یه سلام آهسته کردمو کریم بلند شد وگفت به به ماهرو خانم،یکدفعه تعجب کردم گفتم اسممو از کجا بلدی گفت رو پیشونیت نوشته،من ساده لوحم فوری دست کشیدم به پیشونیم اونم زد زیر خنده خجالت زده شدم وسرخ،گفت شوخی کردم بابات اونروز گفت ماهروی من بیا بریم،بابات همیشه همینطور حرف میزنه گفتم بله،بازم خندید.بعد متوجه شد ناراحت شدم گفت خوش به حالت بابام به من میگه هوی پسر،بیا ،برو ،این کارو بکن و...بعد گفت حالا درخدمتم گفتم یک کیلو نون خامه ای میخوام،گفت نداریم اینا که تو ویترینه خشک شده،فردا بیا تازه میزنیم ...
...